اسمارتیز مامان وبابا

وقتی همه فهمیدن اسمارتیز اومده

1392/6/24 21:28
نویسنده : وحیده
472 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی اومدم ادامه مطالب ظهر بنویسم تا اونجا گفتم که رفتیم خونه بابا رضا بابایی اول گفت زوده نگیم ولی من دوست داشتم که بگیم و کار خودمو کردم زبانوقتی همه نشسته بودن گفتم توجه توجه یه خبر یکدفعه دایجون شما دایی وحید گفت بارداری منم خندیدم گفتم اره خلاصه همه تبریک گفتن و کلی خوشحال شدن  کم کم داشتیم راه میوفتادیم که یکدفعه گفتم نکنه این مسافرت برای تو مشکلی داشته باشه و زنگ زدم به خانم دکتر که جاری ناهید جونه اول گفت ما اوایل بارداری مسافرتو ممنوع می کنیم ولی از اونجا که نمی خواستیم کسی بفهمه نمی تونستیم کنسل کنیم خانم دکترم گفت برو ولی خیلی احتیاط کن وکلی سفارش دیگه داشتیم راه میوفتادیم که دایجونت لطف کردن و به مامان بزرگ من گفتن خنثیواینگونه شد که همه فهمیدنلبخندخلاصه رسیدیم شمال و مراقبتها شروع شد یکی می گفت پله بالا پایین نکن اینو بلند نکن اینکارو نکن همه خیلی خوشحال شده بودن ار الان کلی هواخواه داریقلب به مامانجون وباباجون(باباومامان بابایی)هم اس ام اس دادیم اول می خواستیم حظوری بگیم ولی ازاونجایی که کرج زندگی می کنن گفتیم شاید برگردیم دیگه نتونیم مسافرت بریم دیدیم بهترین راه پیامک دادن متن پیامکم این بود باباجون مامانجون سلام روزارو میشمارم تا ٩ماه دیگه روی ماهتونو بیبینم اول باباجون پیام داد بعدم مامانجون زنگ زد اینقدر خوشحال بود که از پشت تلفن معلوم بود راستی می خواستم دلیل اسم وبلاگ تو بهت بگم بابایی و دایی محمد داشتن صحبت می کردن دایی محمد به بابایی گفت الان نی نی شما اندازه اسمارتیزه منم قبلا تو اینترنت خونده بودم که اندازه اسمارتیزه m&mاخه دایی جون من خانمش یه نی نی تو دلش داره که اذر به دنیا میاد واسه همین به این مسایل وارده وقتی خواستم وبلاگ شمارو راه اندازی کنم این اسم یادم اومد واینجوری شد که اسم وبلاگ شما شد اسمارتیز خلاصه این شد اولین مسافرت شما حالا اگه بتونم عکسهم میزارم

 

من و بابایی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نگین
24 شهریور 92 23:04
واااای، مردم از خنده! چه فکر باحالی.... وحیده از الآن شروع کردی تا به دنیا بیاد من دلم آب میشه






قربونت نگین جون خودم دلم از الان اب شده