اسمارتیز مامان وبابا

وقتی ما فهمیدیم اسمارتیز کوچولو اومده

1392/7/24 20:12
نویسنده : وحیده
543 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی خوبی می خوام واست از روزی که اومدی بگم اونشب (یعنی ١٣٩٢/٦/١٩) من خونه مامان زری بودم( مامان خودم ) نرجس جونم اونجا بود حالا بدنیا بیایی باهمشون اشنا می شی نرجس جون خاله منه من سرما خورده بودم خیلی حالم بد بود از جام که پا شدم نرجس جون به من گفت حامله ای من دقیقا این شکلی شدمتعجبمنم نمی دونستم تو اومدی گفتم نه گفت چرا قیافت مثل خانمای بارداره بعدم گفت وقتی منم فرزانه جونو باردار بودم سرما خورده بودم هیچی دیگه شب بابا مهدی اومد دنبالم بریم خونه تو راه واسش تعریف کردم گفت حالا نرجس جون یه چی گفت چون ما تو ماه اول اقدام بودیم نمیتونستیم باور کنیم که تو اومدی خلاصه رسیدیم خونه شک به دل مامان اسمارتیز افتاده بود عینک بیبی چک برداشتمو پیش به سوی دستشوی خیلی استرس داشتم ولی وقتی اون هاله صورتی دوست داشتنی افتاد از دستشویی پریدم بیرون بابایی می گفت من که چیری نمی بینم ولی یواش یواش اعلام حظور کردی و خط پررنگ شد سرمو بالا اوردم که به بابایی بگم دیدم اونم داره می خنده فهمیدم بابایم خطو دیده کلی ذوق کردیم بعد رفتیم که بخوابیم ولی مگه خوابم می برد همش به تو فکر می کردم یعنی تو اومدی یعنی من دارم مامان میشم تا خوابم برد صبح سریع از خواب پا شدم بابایی گفت چرا اینقدر زود از خواب پا شدی گفتم بریم ازمایش گفت زود نیست گفتم نه همین الان بریم خلاصه صبحانه خوردیم با هم رفتیم البته ناگفته نمونه که من دوراز چشم بابایی یه بی بی چک دیگه هم گذاشتم وقتی خط دوم پررنگتر از دیشب دیدم کیلو کیلو قند تو دلم اب می کردن از در خونه در اومدیم رفتیم ازمایشگاه به بابای گفتم برومن خودم ازمایش میدم برمیگردم اخه خیلی نزدیک به خونمون بود من رفتم تو ازمایشگاهو باباییم رفت سر کار ازمایشو که دادم گفتن بعدازظهر جواب حاظر می شه اومدم خونه از هفته قبل قرار داشتیم با بابا رضا وعمه وعموهای من بریم شمال شروع به جمع کردن وسایل کردم مامان زری زنگ زد ببینه سرما خوردگیم خوب شده یا نه از اون ورم بابایی زنگ زد به موبایلم که چی شد خلاصه از اونجای که نمی خواستیم تا مطمئن نشدیم به کسی نگیم مامان زری پیچوندم خجالتبه بابایم گفتم جواب بعدازظهر اماده میشه خلاصه بعدازظهر شد وجواب حاظر از این ورم چمدونا تو ماشین داشتیم از در میومدیم بیرون که دایی جواد دایی من زنگ زد به بابایی بریم دنبالش کلا می خواستی به همه بفهمونی که اومدی  شیطون مامان ماچرفتیم دنبال دایجون خونه ناهید جون ( خاله جون من)دایی جواد اینا به همراه بابابزرگ مامانیی و دایی محمد گرکان زندگی می کنن خلاصه بگذریم رفتیم ازمایشگاه خانم مسئول جواب دهی ازمایش داد به بابایی یه دفعه بابایی سمت درخروجی فرار کرد منو خانمه هاج و واج موندیم تعجبمن به خانمه گفتم جواب چی شد گفت مثبته یک دفعه نیشام باز شدتنیشخندشکر کردم واومدم بیرون به بابایی گفتم جواب مثبته ناگفته نمونه تا یه ربع رو ویبره بودم باباییم یه خنده قشنگ کرد لبخندبرای رد گم کنی که دایجون نفهمه چندتا قرص از داروخانه بغل خریدیم رفتیم تو ماشین از خود راضیخدایش دایجون هیچی سوال نکرد رفتیم خونه بابا رضا مامانجونم بقیش باشه واسه بعد خسته شدم گوگولی مامانقلب

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)