اسمارتیز مامان وبابا

عید قربان مبارک

ای عزیزان به شما هدیه زیـــــــــزدان آمد عید فرخنـــــــده ی نورانی قربـــــــــان آمد حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول رحمت واسعــــه ی حضــرت ســـبحان آمد . . سلام مامانی خوبی امروز عید بزرگ قربان بود عید بندگی ما در برابر خالق بزرگمون خیلی روز خوبیه وقتی بزرگ شدی درموردش زیاد می شنوی ما هرسال میرفتیم خونه باباجون من که گرگان زندگی می کنن ولی امسال به خاطر اینکه واسه شما اتفاقی نیوفته البته خدا نکرده از خیرش گذشتیم مامان زری وبابا رضا به خاطر اینکه ما تنها نمونیم نرفتن  هر چی منو بابایی بهشون اصرار کردیم قبول نکردن که همین جا ازشون تشکر می کنیم راستی عید توهم مبارک مامانی ...
24 مهر 1392

وقتی ما فهمیدیم اسمارتیز کوچولو اومده

سلام مامانی خوبی می خوام واست از روزی که اومدی بگم اونشب (یعنی ١٣٩٢/٦/١٩) من خونه مامان زری بودم( مامان خودم ) نرجس جونم اونجا بود حالا بدنیا بیایی باهمشون اشنا می شی نرجس جون خاله منه من سرما خورده بودم خیلی حالم بد بود از جام که پا شدم نرجس جون به من گفت حامله ای من دقیقا این شکلی شدم منم نمی دونستم تو اومدی گفتم نه گفت چرا قیافت مثل خانمای بارداره بعدم گفت وقتی منم فرزانه جونو باردار بودم سرما خورده بودم هیچی دیگه شب بابا مهدی اومد دنبالم بریم خونه تو راه واسش تعریف کردم گفت حالا نرجس جون یه چی گفت چون ما تو ماه اول اقدام بودیم نمیتونستیم باور کنیم که تو اومدی خلاصه رسیدیم خونه شک به دل مامان اسمارتیز افتاده بود  بیبی چک برداشتمو پی...
24 مهر 1392

اومدن یه نی نی خوش اخلاق تو دل مامانش

سلام اسمارتیز مامان از وقتی فهمیدم اومدی تو دل مامان گفتم یه وبلاگ درست کنم خاطرات این دوران تا بزرگ شدنتو بنویسم  ایشالله که بتونم وبلاگتو زود به زود اپ کنم اینو بدون که مامانی خیلی دوست داره راستی اسم وبلاگت داستان داره حالا واست تعریف می کنم ...
24 مهر 1392

اولین عکس اسمارتیز

  سلام مامانی ببخشید دیر وبلاگتو آپ کردم آخه لپ تاپ خراب شده بود تا بابایی درستش بکنه طول کشید بعدشم اینکه یکم حالم خوب نبود نتونستم سر بزنم به وبلاگت خیلی وقته عکستو گرفتم ولی فرصت نشد که بذارمش حالا با این غیبت طولانی مارو ببخش اینم اولین عکست مامانی خواستی عکستو ببینی سرتو کج کن آخه بهتر از این نشد دیگه ...
19 مهر 1392

مامانی از خدا تشکرمی کنه

ســـپاس خدای را ، که نومید نیستم از رحمت او ، تهیدسـت نیستم از نعمـت او ، و نه مأیوس از مغفرت او ، و سر نپیچیده از عبـادت او . خدایی که رحـمت او پیوسته اسـت و نعمت او نا گسسته . پروردگارا تو را شکر می کنم برای تمام نعماتی که امسال به من ارزانی داشتی برای تمام روزهای افتابی و برای تمام روزهای غمگین ابری و بارانی. برای غروبهای ارام وشبهای تاریک و طولانی تو را شکر میگویم برای سلامتی و بیماری برای غمها وشادیهایی که امسال به من عطا کردی. خدایا شکرت برای تمام لبخندهای محبت بار ، دستان یاری رسان ، برای همه ان عشق و محبت و چیزهای شگفت انگیزی که دریافت کردم خدایا شکرت هزار مرتبه شکر مهربون خدا سلام  ممنون ازاینکه منو لایق مادر ...
28 شهريور 1392

اسمارتیز5هفته و3روزه شد

سلام اسمارتیزم پریروز رفتم دکتر با زری جون شرمنده کوچولوی من که همون موقع وبلاگتو اپ نکردم خانم دکتر وقتی ازمایشو دیدن گفتن مبارکه بعد کلی سفارش واسه نگهداری ار شما وگفتن که شما پنج هفته ویک روز تونه یه سری ارمایشم نوشتن که باید انجام بدم راستی به بابایی گفتم بیا باهم بریم گفت من کجا بیام فکر کنم خجالت می کشه حالا یواش یواش عادت می کنه میاریمش تو خط مگه نه مامانی؟ ولی سریع بعداز دکتر زنگ زد که چی شد حواس بابایی بهت  هست همش به من تذکر میده از موبایل استفاده نکن منم دقیقا این شکلی میشم   دوست دارم فعلا بای دوست دارم زودتر بغلت بگیرم ...
27 شهريور 1392

تشکر اسمارتیزومامان از نگارجون

سلام گوگولی مامان دیدی چه وبلاگت خوشگل شده همش کار نگار جونه(دخترخالم من)البته از اونجایی که من خواهر ندارم دختر خالهای من خاله شما میشن پس شما سه تا خاله دوست داشتنی داری به ترتیب نگین جون فرزانه جون نگارجون البته نگار جون کلیم عکس فرستاده تا بزارم تو وبلاگت با تشکر از نگار جون ...
25 شهريور 1392

وقتی همه فهمیدن اسمارتیز اومده

سلام مامانی اومدم ادامه مطالب ظهر بنویسم تا اونجا گفتم که رفتیم خونه بابا رضا بابایی اول گفت زوده نگیم ولی من دوست داشتم که بگیم و کار خودمو کردم وقتی همه نشسته بودن گفتم توجه توجه یه خبر یکدفعه دایجون شما دایی وحید گفت بارداری منم خندیدم گفتم اره خلاصه همه تبریک گفتن و کلی خوشحال شدن  کم کم داشتیم راه میوفتادیم که یکدفعه گفتم نکنه این مسافرت برای تو مشکلی داشته باشه و زنگ زدم به خانم دکتر که جاری ناهید جونه اول گفت ما اوایل بارداری مسافرتو ممنوع می کنیم ولی از اونجا که نمی خواستیم کسی بفهمه نمی تونستیم کنسل کنیم خانم دکترم گفت برو ولی خیلی احتیاط کن وکلی سفارش دیگه داشتیم راه میوفتادیم که دایجونت لطف کردن و به مامان بزر...
24 شهريور 1392
1