اسمارتیز مامان وبابا

وقتی همه فهمیدن اسمارتیز اومده

سلام مامانی اومدم ادامه مطالب ظهر بنویسم تا اونجا گفتم که رفتیم خونه بابا رضا بابایی اول گفت زوده نگیم ولی من دوست داشتم که بگیم و کار خودمو کردم وقتی همه نشسته بودن گفتم توجه توجه یه خبر یکدفعه دایجون شما دایی وحید گفت بارداری منم خندیدم گفتم اره خلاصه همه تبریک گفتن و کلی خوشحال شدن  کم کم داشتیم راه میوفتادیم که یکدفعه گفتم نکنه این مسافرت برای تو مشکلی داشته باشه و زنگ زدم به خانم دکتر که جاری ناهید جونه اول گفت ما اوایل بارداری مسافرتو ممنوع می کنیم ولی از اونجا که نمی خواستیم کسی بفهمه نمی تونستیم کنسل کنیم خانم دکترم گفت برو ولی خیلی احتیاط کن وکلی سفارش دیگه داشتیم راه میوفتادیم که دایجونت لطف کردن و به مامان بزر...
24 شهريور 1392